پایان ماه ششم و شروع هفتمین ماهت مبارک نازگلم
برام هیچ حسی شبیه تو نیست کنار تو درگیر آرامشم
همین از تمام جهان کافیه همین که کنارت نفس میکشم
برام هیچ حسی شبیه تو نیست تو پایان هر جستجوی منی
تماشای تو عین آرامشه تو زیباترین آرزوی منی
عمرم سلام ،آیهان مهربونم نهم بهمن ماه هم گذشت و شما یکی یدونه مامان و بابا ششمین ماهتم پشت سر گذاشتی با یاد گرفتن خیلی چیزا بهمون ثابت کردی که روزا داره مثل برق وباد میگذره و ما هر روز به هم وابسته میشیم و عاشق هم ،هر روز یه کار تازه ای داری برامون ،من و بابا مسعود و دیونه خودت کردی ناز گلم .
مثل همیشه نهم ماه بردیمت بهداشت و بعد از چکاب و تعریف و تمجید از طرف خانوم بهداشت رفتیم سراغ واااااااااااکسن ،قربون اون پاهای کوچولوت بشم که از بس آمپول خوردن این ماه شدن مثل سنگ سفت اما دیگه تا 6 ماه اینده دیگه واکسنی نداریم عشقم.برا واکسن اولی بد جوری گریه گردی برا دومی هم بدتر از اولی از استرسم گوشامو گرفته بودم تا صدات و نشنوم چون میدونستم جای امپولات بهتر نشده این دوتا هم اومد روش گرفتم بغلم کمی بعدش آروم شدی .بعدش که ساعت 9.30اومدیم خونه درست سه ساعت بعد واکسن تبت شروع شد تا ساعت چهار بعد از ظهر تب داشتی قطره هم دادم بعد بهتر شدی شبش دوباره تب کردی شدید تبت تا 37/8 هم رسیده بود که قطره هم فایده نداشت مجبورا نصفه شیاف استامینوفن رو برات زدم نیم ساعت بعدش بهتر شدی شب هم هر یه ساعت به یه ساعت چک میکردمت
مامان جونی با اینکه تو سرماخوردگیب وزنت پس رفت داشت اما با این حال خدارو هزار مرتبه شکر وزنت هم خوب بود
وزنت 8 کیلو 200 /قدت 70 /دور سرت هم 45 بود .
اینجا صبح ساعت 8 آماده شدی بریم برا واکسن فدای تنت بشم الهی
اینم عکس بعد واکسن و وقتی که تب داشتی
فردای اون روز رفتیم خونه مامانی (مامان من ) تا دو روز اونجا بودیم اینم کلی عکس از شما نانازم
دهم بهمن ماه بابایی ماشین جدید خرید و به افتخارش کیک رولت خریده بود مام اونو بهونه کردیم همراه اون جشن شش ماهگی هم یه کوچولو گرفتیم البته چون تب داشتی بازم نشد زیاد عکس بگیرم .البته اینم اضافه کنما مامانی ما هر ماه برای ماهگردهات کیک خریدیم و جشن کوچولو گرفتیم اما به دلایلی دوست ندارم عکساشونو بزارم اینجا فقط گفتم اینجا بهت بگم تا بعدا ازمون شاکی نشی ایشالله بزرگ شدی خودت عکساتو میبینی
بقیه عکسام ادامه مطلبه بیا.......
اینجا هم داشتی با دختر خاله مونا بازی میکردی
اینجا داشتی فوت فوتی میکردی باز
اینجا هم نون تازه گرفته بودیم مامانم داشت اونارو تا میکرد همش داشتی سینه خیز میرفتی طرف نونها که بالاخره موفق شدی یکیشو برداشتی
ظهره همون روز تو اتاق داشتیم با مامانم حرف میزدیم شمام پیش بابایی بودی که بابایی محو تلویزیون شده بود و شمام دیدی کسی دور و برت نیست یواشکی گرفتی خوابیدی اومدم دیدم خوابی روتو کشیدم تا راحت بخوابی ملوسم .قربون خودتو عروسکت بشم که بغلش کردی و خوابیدی
خواستم پتو رو بکشم کنار تا از عروسکتم عکس بگیرم که یهو بیدار شدی
و بیدار نشده حمله کردی سمت پشه جونت
این سه تا عکسم ماله دیشبه که رسیدیم خونه خودمون و داری tv میبینی
منو این همه خوشبختی محاله
اقا پسرم قند عسلم